می رود
تا به ژرفای من این دود
این آتش
توان سوز
همچو اندیشه
به تا ژرفای مغزم
بی ته و بی راه
در پیش.
در سَرَم
شُشهای باور
نبض راه جاودانی می زنند
بی سو
در فریبا چشم من
دیگر حلولی در نمی گیرد ز نور
نیستم در گوش هیچ آوا
نیوشایی شکفتن در نمی یابد
زبانم بال پروازش
ز آواز و ترانه
در شکسته
نوری امروز از میان ما باز رفت
باز
یک نگاه و یک صدا و یک دل ِ رسته
خموشی برگزید
یک جهان را باز تنهاتر شدیم
***
در خیالم می کشم
انگاره ای از روی تو
بر مزارم ایستاده
با نگاهی رو به زیر
رخت تیره -چون باورت- بر تنت
دست من نیست
خنده ام می گیرد امّا
بی تو هیچم راه نیست
خود تویی راهم
در راه توام.
دهم مرداد هشتاد و نه