۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

اشک ِ تو

بس روزها به سان ِ یلدا و

شبها چونان سال

          گذشتم از سر

وَردَنه ی دوران

از پس ِ بی شمار نامردمی ها

بس مرا کوفت و سُفت و رُفت

و تنور زمان

چند مرا تـَفت و سوخت

تا که از پای درآیم و درگذرم

و افسوسشان

که من هنوز ایستاده ام!

نمی دانند

که مرا هیچ جز از مرگ

یارای باز ایستاندن نیست مگر

اشک های تو.

اشک توست که مرا

ناکار

تا همیشه می میراند

و اینک اگر هستم

تابیدن توست

مرا زندگی چندباره

با چشمان توست

که صبح دمیدن می گیرد هربار

آفتاب

هربار به امید

لبخند تو را سر می زند باز

و هستی

از شادی تو

          سبز می پوید.

و از بودن ِ توست

که جهان می رقصد.

بهار من!

از پس ِ هرروزه مرگ

که روزگار مرا ارزانی کرد

تو مرا باز بیافریدی.

شادزی

تا سپهر در رقص باشد و

بخند

تا امید بتازد

و باز بدان

اشک توست که مرا

ناکار

تا همیشه می میراند.

                    سی ام شهریور هشتاد و هشت

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

بوسه ی بی تماس



کمتر باورم بود
که دلتنگِ به چشم ناچیزها باشم
دلتنگِ یک پرسش
دلتنگِ یک نشانه
یک حرف
برای دیدنِ یک واژه بگِریَم
و برای یک نگاه؛
و باور نداشتم زمانی
همه ی دنیایِ من
یک بوسه باشد
بوسه ای بی هیچ تماس!
ولی من به این درد نیز دچار آمدم.
در دایره ای تنگ می گریزم
که تنها فراشُد از آن
به هیچ جاست
در این تنگ دخمه
روحِ بی تاب
جسمِ ناچار را به تازیانه گرفته
و این تنِ آزرده
می آزارد و می رنجاند.
گو و گفتی
یک نَفَس,
روحِ مرا در ضرباهنگی بی پایان و نا ایستا
به اسارت ستانده.
مجالی نیست.
رهایی خیالیست بی پروا
به آسمان فرا و
به زیرِ آب فرو
در این گوشه از زمین
یا آن یکی
همیشه در تیررسی
و رگبارِ آن گفت و شنودِ بی انجام
خواهَدَت فرسود
و این خود فرجامی ست
بس ناگوارتر از مرگ.
دوشنبه شانزدهم شهریور هشتاد و هشت
استانبول ترکیه

مرز



به چه تلاشی

آدمی قرنهاست

که می گریزد از خویش

و با چه هنری

مرز می کِشَد و ارز می تراشد

بیگانه تر سخن می گوید

ناجوانمردانه تر می تازد

بر خویشان

و چه دشوارتر می بیند

بازگشتن به خویش را

و نیز

نیست هیچ دیگر گزیرش

به هر خاک که پا نهادم

همان خاک بود و انسان همان

ندار

درمانده

گمراه و

گرسنه

امّا هر آنچه تفاوت بود

باور بود و خیال.

در کج خیالی

دگرباوران همواره دشمنند

و هم خرافه ها و هم کیسه گان,

خویش

خاکی هزارمسجد و

خاکی هزار حرمسرا

نه این را حکم می رانَد خدا

نه آن را.

زمین

- خُرد فرزند هستی – امّا

همچنان مهربان

مِهرش

بر سر همه آدمیان فراگسترده

لبریز و سرشار

ولی

دیوصفتانِ آدم نما

چند می بلعند

کمترین نیاز یک انسان را

به نام خدا و

صلح و

کرامت؟

به جرمِ دین باوری

و ساده اندیشی

و چگونه چشم توانند بربندند

چنگ زدنِ نوزادی گرسنه هنوز را

بر پستانِ خشکیده ی مادری

به روزگاری تیره تر از سیاهیِ پوستش؟

چند قلم دیگر باید نوشتن و

چند اندیشمند را فریادِ دیگر باید

تا آبی شاید از آبی تکانی خوردن گیرد؟

یکشنبه پانزدهم شهریور هشتاد و هشت

استانبول ترکیه

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

ندایِ ترانه ی سهراب






برای خسرو آواز ایران محمّدرضا شجریان


ندا را خاموش و

ترانه را دریده اند

سهراب را نه پدر

که بدخواه ِ نژاد رستم کشت.

و تو باز سرودن از سر کن

که روزِ ما

از شب ِ سهراب کُشان تیره تر است.

شاید آواز تو را نیز

خاموش و دریده و نهفته خواهند

که می خواهند

دیر است ولی

دیر.

پیشتر

ترانه ای از حماسه ی سهراب

ندا داده بوده ای

که دیربازِ تاریخ

به تا درازنایِ آن را

بیاکنده همه سر به سر

و تو را

تبار انسان

تا هست

خواهد شنید.

دوازده شهریور هشتاد و هشت

استانبول ترکیه