۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

نور

می رود

تا به ژرفای من این دود

این آتش

توان سوز

همچو اندیشه

به تا ژرفای مغزم

بی ته و بی راه

در پیش.

در سَرَم

شُشهای باور

نبض راه جاودانی می زنند

بی سو

در فریبا چشم من

دیگر حلولی در نمی گیرد ز نور

نیستم در گوش هیچ آوا

نیوشایی شکفتن در نمی یابد

زبانم بال پروازش

ز آواز و ترانه

در شکسته

نوری امروز از میان ما باز رفت

باز

یک نگاه و یک صدا و یک دل ِ رسته

خموشی برگزید

یک جهان را باز تنهاتر شدیم

***

در خیالم می کشم

انگاره ای از روی تو

بر مزارم ایستاده

با نگاهی رو به زیر

رخت تیره -چون باورت- بر تنت

دست من نیست

خنده ام می گیرد امّا

بی تو هیچم راه نیست

خود تویی راهم

در راه توام.

دهم مرداد هشتاد و نه