۱۳۹۱ اسفند ۶, یکشنبه

خوشبختی



آن چه می کوشد آدمی
در بازیافت خوشبختی
همه در آغوش توست
آنجا
پایانی ست
وآن سوتر
- جز مرگی -
هیچ نیست!
آن هنگام
که چشم در آغوش تو بازمی گشایم
جشنی برپا می دارم
بودن خود را.
خشنود باید بود
از تن خاکی
که هست
تا آمیختنش
تو را و مرا
عطش و آتشی
دمی
فروبنشاند
ورنه تو را که پایانی نیست.
... و از پس
تا تو لختی آرام
همه رویای جهان, درنوردی
منم
که نفسهای تورا
به شماره می نشینم
و آنک,
در آن میان
زندگی می کنم.

                             چهارم اسفند نود و یک

۱۳۹۱ بهمن ۲۵, چهارشنبه

تو




آنجا که باید باز باشد دل است که هست
آنجا که باید گرفته نباشد دل است که هست
آن که باید باشد تویی که نیستی
آن که باید غمناک نباشد تویی که هستی
او که باید رها باشد منم که نیستم
او که باید نباشد منم که هستم
  

    بیست و پنجم بهمن نود و یک