۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

آوای ماندگار

برای مـرگ فـرامرز پایـور

که با اهدای خود به موسیقی

ایران, بر تارکِ آن مانا شد.

گریه ی مرا

و بغضم را

که نیست بهانه ای شان نیاز

ببین که رفتن تو

چه ها آورد بر سر

درین روزهای خونریز ِ تنهایی

که نفس

تنها از آوای تو گرم می گیرد

روزگار

چون همیشه

چنان تو را از من ها دور ساخته

که گویی یک رویایی

تیره روزا

که آنچه ما را

در کنار هم پیوندی ست

یک آواست

نه بیش

و امروز که نیست تو را پیکری

و رفته ای از دنیای من

تو از آن نغمه باز در دلم

بودن می گیری

دریغا آنان را که یارای نیوشایی نیست شان

این معاشقه ی شنیداری را

کوتاهم از تو دست

ناچارم از زیارت ِ گونه ات

بر نگاره ی پر ز فریادت از خاموشی

و تا آوایی هست

ترنمی

آهنگی

لبخندی

و یا آهی

تو هستی.

آذر هشتاد و هشت

۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

نامه

لختی باز

نوشتنم آمد

          دلتنگ, باز؛

و این تنگ دلی

نامه ای بود, بی تاب

نوشتن می بایستم

از روزهایی که می گذشتند, در گیجی

از تنهایی هایی ویرانگر

          به هر گاه و به هر جا

که هر جوانی را به خاک پیری می نشانند

از دروغ هایی که باز

پاسخ ِ هزار راست می آیند

          و باز چهره نمی بازند, هیچ

          راستی را چروکیده تر می آرایند

از گستره ی سود جستن ها

          پهناورتر از هر جهانی

به بهای ناله ی چند کودک گرسنه

به بهای ضجّه ی چند مرد و زن

          فروخته خود

در آغوش ِ هم

به بهای چندین ناخن ِ ساییده

بر دیوارهای ِ تاریک و سخت زندان ها

از ...

 

آمدم باز به خویش

          از همه این رویاها!

گرفتم که نوشتم همه این دغدغه ها

      همه «از»ها

          همه این درد به دل ها

چه کسی بود که باید

بنویسم او را؟!

باز منم

   تنگ دلی,

        تنهایی

           و ...

                             پانزدهم آذر هشتاد و هشت

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

گرسنه روحان



                         آمار امروز سازمان ملــل

متّحد(!): یک میلیارد نفر

از گرسنگی رنج می برند

(یک نفر از هرشش نفر)

 

گرسنگان

از گلوی ِ اندیشه وران

فریاد می کنند دیگر بار

رساتر از هر بار

ای توانگران ِ سیردل ِ گرسنه روح ِ پاره فکر

هر آن چه از کمترین ِ ما ربوده اید     

                   تلخی ِ کامتان خواهد بود

                                       که هست

و تا آن چه از آن ِ ماست در کف ِ شماست

جهانمان رویی خوش نخواهد دید

که ما را شکم و شما را روح در آزار است

شبی گرسنه اگر نمی توانید سحر کردن

یک شِش از خویش را

عمری گرسنه و زار چگونه توانید پذیرفت؟

                   بیست و دوم مهر هشتاد و هشت

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

فاجعه

به بودنت

چند مرا شکستی و

روح مرا به چند مرگ

          دچار آوردی

امروز که رفته ای

          -  چه بی رحمانه رفتنی! -

آن همه عشق

با چه پارسنگ سودا شد و سود

                             از چه شُدَت؟

به وقاحت

          - که به شرم آوریَش -

دیگرت نیست مجالی چو مرا!

رفتی و

از غم تنهایی من باکـَت نیست

هم مرا نیست

که من

خو به این همره دیرین دارم

                   همه عمر

 

گِلِه ای نیست 

من

عمرها به عشق می بازم و تو

عشق به عمری می بازی

زندگی

داور ِ این بازی ِ باخت – باخت خواهد بود!

 

فاجعه نیست

این نامردمی و عشق فروشی و دل شکنی

فاجعه آنجاست

که تو بهترینی.

                             مهر هشتاد و هشت

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

اشک ِ تو

بس روزها به سان ِ یلدا و

شبها چونان سال

          گذشتم از سر

وَردَنه ی دوران

از پس ِ بی شمار نامردمی ها

بس مرا کوفت و سُفت و رُفت

و تنور زمان

چند مرا تـَفت و سوخت

تا که از پای درآیم و درگذرم

و افسوسشان

که من هنوز ایستاده ام!

نمی دانند

که مرا هیچ جز از مرگ

یارای باز ایستاندن نیست مگر

اشک های تو.

اشک توست که مرا

ناکار

تا همیشه می میراند

و اینک اگر هستم

تابیدن توست

مرا زندگی چندباره

با چشمان توست

که صبح دمیدن می گیرد هربار

آفتاب

هربار به امید

لبخند تو را سر می زند باز

و هستی

از شادی تو

          سبز می پوید.

و از بودن ِ توست

که جهان می رقصد.

بهار من!

از پس ِ هرروزه مرگ

که روزگار مرا ارزانی کرد

تو مرا باز بیافریدی.

شادزی

تا سپهر در رقص باشد و

بخند

تا امید بتازد

و باز بدان

اشک توست که مرا

ناکار

تا همیشه می میراند.

                    سی ام شهریور هشتاد و هشت

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

بوسه ی بی تماس



کمتر باورم بود
که دلتنگِ به چشم ناچیزها باشم
دلتنگِ یک پرسش
دلتنگِ یک نشانه
یک حرف
برای دیدنِ یک واژه بگِریَم
و برای یک نگاه؛
و باور نداشتم زمانی
همه ی دنیایِ من
یک بوسه باشد
بوسه ای بی هیچ تماس!
ولی من به این درد نیز دچار آمدم.
در دایره ای تنگ می گریزم
که تنها فراشُد از آن
به هیچ جاست
در این تنگ دخمه
روحِ بی تاب
جسمِ ناچار را به تازیانه گرفته
و این تنِ آزرده
می آزارد و می رنجاند.
گو و گفتی
یک نَفَس,
روحِ مرا در ضرباهنگی بی پایان و نا ایستا
به اسارت ستانده.
مجالی نیست.
رهایی خیالیست بی پروا
به آسمان فرا و
به زیرِ آب فرو
در این گوشه از زمین
یا آن یکی
همیشه در تیررسی
و رگبارِ آن گفت و شنودِ بی انجام
خواهَدَت فرسود
و این خود فرجامی ست
بس ناگوارتر از مرگ.
دوشنبه شانزدهم شهریور هشتاد و هشت
استانبول ترکیه

مرز



به چه تلاشی

آدمی قرنهاست

که می گریزد از خویش

و با چه هنری

مرز می کِشَد و ارز می تراشد

بیگانه تر سخن می گوید

ناجوانمردانه تر می تازد

بر خویشان

و چه دشوارتر می بیند

بازگشتن به خویش را

و نیز

نیست هیچ دیگر گزیرش

به هر خاک که پا نهادم

همان خاک بود و انسان همان

ندار

درمانده

گمراه و

گرسنه

امّا هر آنچه تفاوت بود

باور بود و خیال.

در کج خیالی

دگرباوران همواره دشمنند

و هم خرافه ها و هم کیسه گان,

خویش

خاکی هزارمسجد و

خاکی هزار حرمسرا

نه این را حکم می رانَد خدا

نه آن را.

زمین

- خُرد فرزند هستی – امّا

همچنان مهربان

مِهرش

بر سر همه آدمیان فراگسترده

لبریز و سرشار

ولی

دیوصفتانِ آدم نما

چند می بلعند

کمترین نیاز یک انسان را

به نام خدا و

صلح و

کرامت؟

به جرمِ دین باوری

و ساده اندیشی

و چگونه چشم توانند بربندند

چنگ زدنِ نوزادی گرسنه هنوز را

بر پستانِ خشکیده ی مادری

به روزگاری تیره تر از سیاهیِ پوستش؟

چند قلم دیگر باید نوشتن و

چند اندیشمند را فریادِ دیگر باید

تا آبی شاید از آبی تکانی خوردن گیرد؟

یکشنبه پانزدهم شهریور هشتاد و هشت

استانبول ترکیه