کمتر باورم بود
که دلتنگِ به چشم ناچیزها باشم
دلتنگِ یک پرسش
دلتنگِ یک نشانه
یک حرف
برای دیدنِ یک واژه بگِریَم
و برای یک نگاه؛
و باور نداشتم زمانی
همه ی دنیایِ من
یک بوسه باشد
بوسه ای بی هیچ تماس!
ولی من به این درد نیز دچار آمدم.
در دایره ای تنگ می گریزم
که تنها فراشُد از آن
به هیچ جاست
در این تنگ دخمه
روحِ بی تاب
جسمِ ناچار را به تازیانه گرفته
و این تنِ آزرده
می آزارد و می رنجاند.
گو و گفتی
یک نَفَس,
روحِ مرا در ضرباهنگی بی پایان و نا ایستا
به اسارت ستانده.
مجالی نیست.
رهایی خیالیست بی پروا
به آسمان فرا و
به زیرِ آب فرو
در این گوشه از زمین
یا آن یکی
همیشه در تیررسی
و رگبارِ آن گفت و شنودِ بی انجام
خواهَدَت فرسود
و این خود فرجامی ست
بس ناگوارتر از مرگ.
دوشنبه شانزدهم شهریور هشتاد و هشت
استانبول ترکیه
و رگبارِ آن گفت و شنودِ بی انجام
پاسخحذفخواهَدَت فرسود
و این خود فرجامی ست
بس ناگوارتر از مرگ.
اين تراوه، فوق العاده بود...
خرمن موهاش دويده بود روي صورتم كه گفت: " ترسي ندارد؛ بگو دلم تنگ شده... "
پاسخحذفو من، سخت تر از همه صخره سنگيهاي روزگار، لب فرو بستم. نگفتم!
آنسوتر، گلهي گرگها ... حنجرهاي را ميدريدند.
+
پينوشت: انتخاب عنوان شاهكار است