۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

مرز



به چه تلاشی

آدمی قرنهاست

که می گریزد از خویش

و با چه هنری

مرز می کِشَد و ارز می تراشد

بیگانه تر سخن می گوید

ناجوانمردانه تر می تازد

بر خویشان

و چه دشوارتر می بیند

بازگشتن به خویش را

و نیز

نیست هیچ دیگر گزیرش

به هر خاک که پا نهادم

همان خاک بود و انسان همان

ندار

درمانده

گمراه و

گرسنه

امّا هر آنچه تفاوت بود

باور بود و خیال.

در کج خیالی

دگرباوران همواره دشمنند

و هم خرافه ها و هم کیسه گان,

خویش

خاکی هزارمسجد و

خاکی هزار حرمسرا

نه این را حکم می رانَد خدا

نه آن را.

زمین

- خُرد فرزند هستی – امّا

همچنان مهربان

مِهرش

بر سر همه آدمیان فراگسترده

لبریز و سرشار

ولی

دیوصفتانِ آدم نما

چند می بلعند

کمترین نیاز یک انسان را

به نام خدا و

صلح و

کرامت؟

به جرمِ دین باوری

و ساده اندیشی

و چگونه چشم توانند بربندند

چنگ زدنِ نوزادی گرسنه هنوز را

بر پستانِ خشکیده ی مادری

به روزگاری تیره تر از سیاهیِ پوستش؟

چند قلم دیگر باید نوشتن و

چند اندیشمند را فریادِ دیگر باید

تا آبی شاید از آبی تکانی خوردن گیرد؟

یکشنبه پانزدهم شهریور هشتاد و هشت

استانبول ترکیه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر