به چه تلاشی
آدمی قرنهاست
که می گریزد از خویش
و با چه هنری
مرز می کِشَد و ارز می تراشد
بیگانه تر سخن می گوید
ناجوانمردانه تر می تازد
بر خویشان
و چه دشوارتر می بیند
بازگشتن به خویش را
و نیز
نیست هیچ دیگر گزیرش
به هر خاک که پا نهادم
همان خاک بود و انسان همان
ندار
درمانده
گمراه و
گرسنه
امّا هر آنچه تفاوت بود
باور بود و خیال.
در کج خیالی
دگرباوران همواره دشمنند
و هم خرافه ها و هم کیسه گان,
خویش
خاکی هزارمسجد و
خاکی هزار حرمسرا
نه این را حکم می رانَد خدا
نه آن را.
زمین
- خُرد فرزند هستی – امّا
همچنان مهربان
مِهرش
بر سر همه آدمیان فراگسترده
لبریز و سرشار
ولی
دیوصفتانِ آدم نما
چند می بلعند
کمترین نیاز یک انسان را
به نام خدا و
صلح و
کرامت؟
به جرمِ دین باوری
و ساده اندیشی
و چگونه چشم توانند بربندند
چنگ زدنِ نوزادی گرسنه هنوز را
بر پستانِ خشکیده ی مادری
به روزگاری تیره تر از سیاهیِ پوستش؟
چند قلم دیگر باید نوشتن و
چند اندیشمند را فریادِ دیگر باید
تا آبی شاید از آبی تکانی خوردن گیرد؟
یکشنبه پانزدهم شهریور هشتاد و هشت
استانبول ترکیه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر