لختی باز
نوشتنم آمد
دلتنگ, باز؛
و این تنگ دلی
نامه ای بود, بی تاب
نوشتن می بایستم
از روزهایی که می گذشتند, در گیجی
از تنهایی هایی ویرانگر
به هر گاه و به هر جا
که هر جوانی را به خاک پیری می نشانند
از دروغ هایی که باز
پاسخ ِ هزار راست می آیند
و باز چهره نمی بازند, هیچ
راستی را چروکیده تر می آرایند
از گستره ی سود جستن ها
پهناورتر از هر جهانی
به بهای ناله ی چند کودک گرسنه
به بهای ضجّه ی چند مرد و زن
فروخته خود
در آغوش ِ هم
به بهای چندین ناخن ِ ساییده
بر دیوارهای ِ تاریک و سخت زندان ها
از ...
آمدم باز به خویش
از همه این رویاها!
گرفتم که نوشتم همه این دغدغه ها
همه «از»ها
همه این درد به دل ها
چه کسی بود که باید
بنویسم او را؟!
باز منم
تنگ دلی,
تنهایی
و ...
پانزدهم آذر هشتاد و هشت
وسط همه ی این اخبار، اینجا را یادم رفته بود. بهتر که پشت ِ دست، خطی به رنگ ِ بنفش بکشم برای وبلاگ شما.
پاسخحذفاین پشت دست ما هم رنگین کمانی شده این روزها. امان از حواس ِ پرت و تماشای دیوارهای روبرو