به بودنت
چند مرا شکستی و
روح مرا به چند مرگ
دچار آوردی
امروز که رفته ای
- چه بی رحمانه رفتنی! -
آن همه عشق
با چه پارسنگ سودا شد و سود
از چه شُدَت؟
به وقاحت
- که به شرم آوریَش -
دیگرت نیست مجالی چو مرا!
رفتی و
از غم تنهایی من باکـَت نیست
هم مرا نیست
که من
خو به این همره دیرین دارم
همه عمر
گِلِه ای نیست
من
عمرها به عشق می بازم و تو
عشق به عمری می بازی
زندگی
داور ِ این بازی ِ باخت – باخت خواهد بود!
فاجعه نیست
این نامردمی و عشق فروشی و دل شکنی
فاجعه آنجاست
که تو بهترینی.
مهر هشتاد و هشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر