در نگاهت
خوانشی ست
غمگنانه
دورآوازی گنگ
آهی
بر نامده
از دریچه های روزگاران گرفتار آمده
در سرزمینت
گویا همه فریادها
در گلوی تو فراگرد آمده از نای یاران
وه که چه سنگ صبوری ست آن نگاه
بی ترحم تاختن می گیرد و
بر دل ِ هر آنچه اندوه می خوانیش, می توفد.
بسته ست
پایان رشته ی نگاه من
به آن چشمان پر حرف ِ خموش
تا به کی بس خواهد شدن
بی لب سخن گفتن
از راستای آن نگاه؟
بیست خرداد نود