آن چه می کوشد آدمی
در بازیافت خوشبختی
همه در آغوش توست
آنجا
پایانی ست
وآن سوتر
- جز مرگی -
هیچ نیست!
آن هنگام
که چشم در آغوش تو بازمی گشایم
جشنی برپا می دارم
بودن خود را.
خشنود باید بود
از تن خاکی
که هست
تا آمیختنش
تو را و مرا
عطش و آتشی
دمی
فروبنشاند
ورنه تو را که پایانی نیست.
... و از پس
تا تو لختی آرام
همه رویای جهان, درنوردی
منم
که نفسهای تورا
به شماره می نشینم
و آنک,
در آن میان
زندگی می کنم.
چهارم
اسفند نود و یک