۱۳۹۲ فروردین ۱۲, دوشنبه

نوروز

نوروز است باز و ما را
هیچ جز غم
نو نمی گردد.
بر هفت سین نه
سیر و سرکه
در دل ماست
که می جوشد شب پی شب
به امیدی
که روزی کاش
روز
    راستی روز نو گردد
به نوروز.
بر سر سفره
گناه
می بارد هنوز
از نگاه سرخ سیب شهوت آمیز
                حوایی کجاست؟
لای قرآنند عیدی ها هنوز اینجا
و در آیینه من
خود را نمی یابم
آیینه زنگاریست
یا من؟!
ناباوران در خویش
بازنده گان در خود
باز هم
     یا محول را ندا سر می دهند
وه! چه مهجور است آنان را پرده ی عشق
نازنینان مردمانم
پرده را جای نوازش
زخمه زخمه
بردرندش همچو زخم.
چشمهایی که مرا
مست و سرخوش
کهکشانها راهِ پروازم, می دادند
اینَکا
دلم آماج خود آوردند.
سینه ای را که بیاکندم ز عشق
من پناهیش نیستم.
در بهاران
نفسم تنگ
شکسته دلم و باور و ایمانم
روزگاری ست چنین
روَدم بر سر و دیگر
کورسوی افقی نیست پیدا و
من آموخته ام
دیری ست
جستجو,
دست و پا کوفتنی در قفسی کور
نباشد بیش.
        دوم فروردین نود و دو