سال نو آمد و دیر نمی پاید که به کهنه گی گراید و چون عمر, بگذرد و
جای به نوسالی دگر بخشد؛ چون ما که زیست, به نونهالان و نوباوه گانی وا می
نهیم و درمی گذریم و باز مرگ است زندگی را در پی و زندگی باز از نو می
آغازد و این نوشدگی و مرگ, کهنه مرامِ روزگار است.
برای من اما سالی که گذشت دگرگونه تر از بسیار سالیان بود. چه, روزهای دشوار و سهمگین ِ دگردیسی ِ اندیشه ها و باورها بودم. بیش از پیش, به خُرد و اندک دانشی, در دو سوی جهان به راه بودم: به درون گیتی و به درون خویش. بازکاوی این هر دو و آن نیز به یک هنگام, پیامدی آشکار می توانست داشت که بزرگترین آموزه های زندگی مرا به برایندی فراگرد می آورد که اگر برای آن یک واژه بتوانم آورد همانا این است: تسلیم!
در دایره ی قسمت ما نقطه ی تسلیمیم
شگفت نیست که از نادانستن خویش است که با پیمایش هر دو راه, از خود به گستره ی بی کرانه ی کیهان و از خود به ژرفای درون – که خود پهنه ای از قلمرو نخست است – دریابم, هستی, خود از نیستی برآمده و به نیستی رهسپار است و چه بسا از آن نیستن هستنی دیگر زادن گیرد و باز تا به کی و کجا بگردد این چرخه؛ و خود هستی را اگرچه هماره به تغییر است, گوهری ست یکتا و بی تغییر؛ چه در سوی فیزیکی, جسمی, عنصرین و مادی آن گوهری یگانه هست گرفته, چه در سوی متافیزیکی و جان و روان و غیرمادی آن, گوهری یگانه؛ و شگفت آن که این هر دو به هم دگرگشتنی اند. گیتیِ برآمده از مهبانگ, همان عناصر را در خود داشته که امروز در پیکر من به فرگشت؛ و آدمیِ پارینه ی خِردیافته ی نخستین, همان باورهای اندیشه ورزانه و زیبایی گرایانه را دریافته که فرزانه گان و خردپیشه گان امروز: نیک پندارهایی چون راستی, بی پیرایه گی, ساده گی, طبیعت گرایی, دانشجویی, همسویی با کیهان, اندیشه ورزی, یاری گری, گذشت و ... که همه گی از پیش در نهاد آدمی به کار گذاشته شده اند و تا امروز رو به رنگ باخته گی فرومی غلتند و تنها رگه های بازمانده ی آنها به نابی در کودکان به جا مانده. از دیربازِ جهان, از سنگ نوشته های باستان و نگاره های سنگی تا گفتار کوروش و کنفسیوس و بودا و زرتشت و مانند آنان تا پنداشت حافظ و مولوی و گاندی و مارتین لوترکینگ و مادرترزا و چاپلین و سهراب و دالایی لاما و مانند اینان, همه به یک رشته درآمده و همسانی و همسویی و یکتایی در خود دارند, بی هیچ همگونی آشکار ِ شخصیتی و موقعیتی و زمانی.
آدمی در فرایندی شگرف پای به بودن گذارد و نابودن فرجام بی چرای اوست و در درازنای پیشینه ی آفرینش کیهان گاه کوتاهی خواهد زیست و در کوتاهنای زیستِ گونه اش بر زمین اما, به اندک "آگاهی" بر خود و جهان پیرامونش رسیده و این سان "عشق" از آدمی آفریده شد, چونان که "گناه" و نیز"رنج". به راستای دریافتن بخش خُردی از دانش و توان دست کاری و چیرگی بر برخی نیروهای جهان و تن و روان خویش بود که نمادگونه سیب بهشتی را خورد. آن گاه, نیروی شادواره گی خویش را به آز خوشایندی بیشتر افزونی بخشید و اندرونش تا عشق تصعید یافت. آن هنگام که پای از چرخه ی سترگ و به هنجارِ و همسوی گیتی فراتر نهاد و زمین و هوا را همچون نهاد خود به پلشتی آلود, گناه را آزمود و در پیامدِ این هر دو – عشق و گناه – رنج را در آغوش خود یافت. او توان یافت تا ساخت ابزار به دست گیرد تا بلای جان و خود و پیرامونش گردد. آدمی از سرشت خویش و از مادر گیتی کناره گرفت و چنان گنگ و بی فرجام خود را پیچانده که به خُردی در کیهان, خویشتن را باخته و گم کرده و این همان نوستالژی بازگشت او به هنگامه ی پیش از دریافت "آگاهیِ" باستانی است. افسوس که چنین بازگشتی را شدن نیست. این گونه آدمی عشق را دریافته اما دست نایافتنی. و نیز گناه کارانه می تازد به پیش(پس؟!) و رنج می کشد و رنج می کشد. هیچ رازِ پنهانی نیست. دلی با چشم و گوش دریابنده نیست و چنین, تنهایی, سرنوشت بی گفت و گوی آدم امروزی ست و نه گزیریستَش نه گریزی.
جهان یک پارچه به سوی و روندی ست که من پاره ی کوچک و نه کوچکترین ِ آنم و همپارچه ی آن؛ از نهاد آن؛ و این گستره را هنجارها و قوانین ساده ای فرمان می رانند که در برهم کنش با هم دگرند و بیشترین آنان در پهنه ی دانش من نیست. هر چه در آن است – ماده و غیر ماده – به هم دگرپذیرند و از این رو هیچ چیز مطلقی در آن وجود ندارد. پس این گه, نیک و بد ما, برآمده ی اندازه ی (نسبت) دانایی ما از این هنجار و قوانین خواهد بود و این پایگاه پدیده ای ست که "نسبیت" بخوانیمش, در هر سوی جهان. یکتاییِ گوهر هستی و پراکنده گی اجزای آن به گونه ی ماده – انرژی, جاندار – بی جان, ... پیامی چنین دارد که هیچ چیز به تنهایی در جهان نیست و هر آن چه هست در پیوند آشکار یا نهان با دیگران هستن می یابد.
من گناهکارم. از آن رو که دیریست چشم بر این حماسه ی سترگ بسته ام و همه ی هستی را زیرپای نابِخرَدی خود پامال کرده ام. من گناهکارم. گناهی نابخشودنی از آن رو که مرا نه راه بازگشتی ست نه پدیده ای را در هستی یارای بخشایش بر من است. من گناهکارم که خود را برتر از یک سنگ, برتر از یک برگ دیدم, برتر از یک یاخته. من گناهکارم که نهاد خویش باخته ام. آن, جان هستی بوده. من گناهکارم که تنها به نگاه بسنده آمدم اما ندیدم. سپردم گوش اما نشنیدم. من مادر گیتی را, لمس نکردم, نبوییدم؛ و طعم بودن را نچشیدم.
... و چنین است پیشینه ی من و آینده ی من, آدمی ِ امروز. رَواست اینک که از این گناه باز ایستم و دیگر هیچ. چشم بگشایم بر بس, کرده های بیهوده و در گردش گیتی درآیم بی پرسش و به تاوان گناه خویش بایدم بنشست. بایدم برآمدن به پندار نیک و به کردار نه جز نیکی و به گفتار به نیکی, که فرو آیم از داوری و رها از نادیدن؛ واگیرَدَم زندگی. دیر نیست که به دگرگشتی نامش مرگ در زمره ی بافت جهان درآییم و از "آگاهی" و "عشق" و "رنج" و "گناه" رهایی یابیم اما, بودن ادامه دارد تا نیستی ِ انجام.
در اَزَل پرتو حُسنت ز تجلّی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رُخَت دید مَلَک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینهٔ نامحرم زد
جان عِلوی هوسِ چاهِ زَنَخدان تو داشت
دست در حلقهٔ آن زلف خَم اندر خَم زد
دیگران، قرعهٔ قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
حافظ
رضا گل محمدی روزنویِ نود سه
برای من اما سالی که گذشت دگرگونه تر از بسیار سالیان بود. چه, روزهای دشوار و سهمگین ِ دگردیسی ِ اندیشه ها و باورها بودم. بیش از پیش, به خُرد و اندک دانشی, در دو سوی جهان به راه بودم: به درون گیتی و به درون خویش. بازکاوی این هر دو و آن نیز به یک هنگام, پیامدی آشکار می توانست داشت که بزرگترین آموزه های زندگی مرا به برایندی فراگرد می آورد که اگر برای آن یک واژه بتوانم آورد همانا این است: تسلیم!
در دایره ی قسمت ما نقطه ی تسلیمیم
شگفت نیست که از نادانستن خویش است که با پیمایش هر دو راه, از خود به گستره ی بی کرانه ی کیهان و از خود به ژرفای درون – که خود پهنه ای از قلمرو نخست است – دریابم, هستی, خود از نیستی برآمده و به نیستی رهسپار است و چه بسا از آن نیستن هستنی دیگر زادن گیرد و باز تا به کی و کجا بگردد این چرخه؛ و خود هستی را اگرچه هماره به تغییر است, گوهری ست یکتا و بی تغییر؛ چه در سوی فیزیکی, جسمی, عنصرین و مادی آن گوهری یگانه هست گرفته, چه در سوی متافیزیکی و جان و روان و غیرمادی آن, گوهری یگانه؛ و شگفت آن که این هر دو به هم دگرگشتنی اند. گیتیِ برآمده از مهبانگ, همان عناصر را در خود داشته که امروز در پیکر من به فرگشت؛ و آدمیِ پارینه ی خِردیافته ی نخستین, همان باورهای اندیشه ورزانه و زیبایی گرایانه را دریافته که فرزانه گان و خردپیشه گان امروز: نیک پندارهایی چون راستی, بی پیرایه گی, ساده گی, طبیعت گرایی, دانشجویی, همسویی با کیهان, اندیشه ورزی, یاری گری, گذشت و ... که همه گی از پیش در نهاد آدمی به کار گذاشته شده اند و تا امروز رو به رنگ باخته گی فرومی غلتند و تنها رگه های بازمانده ی آنها به نابی در کودکان به جا مانده. از دیربازِ جهان, از سنگ نوشته های باستان و نگاره های سنگی تا گفتار کوروش و کنفسیوس و بودا و زرتشت و مانند آنان تا پنداشت حافظ و مولوی و گاندی و مارتین لوترکینگ و مادرترزا و چاپلین و سهراب و دالایی لاما و مانند اینان, همه به یک رشته درآمده و همسانی و همسویی و یکتایی در خود دارند, بی هیچ همگونی آشکار ِ شخصیتی و موقعیتی و زمانی.
آدمی در فرایندی شگرف پای به بودن گذارد و نابودن فرجام بی چرای اوست و در درازنای پیشینه ی آفرینش کیهان گاه کوتاهی خواهد زیست و در کوتاهنای زیستِ گونه اش بر زمین اما, به اندک "آگاهی" بر خود و جهان پیرامونش رسیده و این سان "عشق" از آدمی آفریده شد, چونان که "گناه" و نیز"رنج". به راستای دریافتن بخش خُردی از دانش و توان دست کاری و چیرگی بر برخی نیروهای جهان و تن و روان خویش بود که نمادگونه سیب بهشتی را خورد. آن گاه, نیروی شادواره گی خویش را به آز خوشایندی بیشتر افزونی بخشید و اندرونش تا عشق تصعید یافت. آن هنگام که پای از چرخه ی سترگ و به هنجارِ و همسوی گیتی فراتر نهاد و زمین و هوا را همچون نهاد خود به پلشتی آلود, گناه را آزمود و در پیامدِ این هر دو – عشق و گناه – رنج را در آغوش خود یافت. او توان یافت تا ساخت ابزار به دست گیرد تا بلای جان و خود و پیرامونش گردد. آدمی از سرشت خویش و از مادر گیتی کناره گرفت و چنان گنگ و بی فرجام خود را پیچانده که به خُردی در کیهان, خویشتن را باخته و گم کرده و این همان نوستالژی بازگشت او به هنگامه ی پیش از دریافت "آگاهیِ" باستانی است. افسوس که چنین بازگشتی را شدن نیست. این گونه آدمی عشق را دریافته اما دست نایافتنی. و نیز گناه کارانه می تازد به پیش(پس؟!) و رنج می کشد و رنج می کشد. هیچ رازِ پنهانی نیست. دلی با چشم و گوش دریابنده نیست و چنین, تنهایی, سرنوشت بی گفت و گوی آدم امروزی ست و نه گزیریستَش نه گریزی.
جهان یک پارچه به سوی و روندی ست که من پاره ی کوچک و نه کوچکترین ِ آنم و همپارچه ی آن؛ از نهاد آن؛ و این گستره را هنجارها و قوانین ساده ای فرمان می رانند که در برهم کنش با هم دگرند و بیشترین آنان در پهنه ی دانش من نیست. هر چه در آن است – ماده و غیر ماده – به هم دگرپذیرند و از این رو هیچ چیز مطلقی در آن وجود ندارد. پس این گه, نیک و بد ما, برآمده ی اندازه ی (نسبت) دانایی ما از این هنجار و قوانین خواهد بود و این پایگاه پدیده ای ست که "نسبیت" بخوانیمش, در هر سوی جهان. یکتاییِ گوهر هستی و پراکنده گی اجزای آن به گونه ی ماده – انرژی, جاندار – بی جان, ... پیامی چنین دارد که هیچ چیز به تنهایی در جهان نیست و هر آن چه هست در پیوند آشکار یا نهان با دیگران هستن می یابد.
من گناهکارم. از آن رو که دیریست چشم بر این حماسه ی سترگ بسته ام و همه ی هستی را زیرپای نابِخرَدی خود پامال کرده ام. من گناهکارم. گناهی نابخشودنی از آن رو که مرا نه راه بازگشتی ست نه پدیده ای را در هستی یارای بخشایش بر من است. من گناهکارم که خود را برتر از یک سنگ, برتر از یک برگ دیدم, برتر از یک یاخته. من گناهکارم که نهاد خویش باخته ام. آن, جان هستی بوده. من گناهکارم که تنها به نگاه بسنده آمدم اما ندیدم. سپردم گوش اما نشنیدم. من مادر گیتی را, لمس نکردم, نبوییدم؛ و طعم بودن را نچشیدم.
... و چنین است پیشینه ی من و آینده ی من, آدمی ِ امروز. رَواست اینک که از این گناه باز ایستم و دیگر هیچ. چشم بگشایم بر بس, کرده های بیهوده و در گردش گیتی درآیم بی پرسش و به تاوان گناه خویش بایدم بنشست. بایدم برآمدن به پندار نیک و به کردار نه جز نیکی و به گفتار به نیکی, که فرو آیم از داوری و رها از نادیدن؛ واگیرَدَم زندگی. دیر نیست که به دگرگشتی نامش مرگ در زمره ی بافت جهان درآییم و از "آگاهی" و "عشق" و "رنج" و "گناه" رهایی یابیم اما, بودن ادامه دارد تا نیستی ِ انجام.
در اَزَل پرتو حُسنت ز تجلّی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رُخَت دید مَلَک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینهٔ نامحرم زد
جان عِلوی هوسِ چاهِ زَنَخدان تو داشت
دست در حلقهٔ آن زلف خَم اندر خَم زد
دیگران، قرعهٔ قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
حافظ
رضا گل محمدی روزنویِ نود سه