دوستت دارم
حوّای من
که آدم را به دیگر راه کشیدی و
خدا را به راه خود.
به بهای گناه
عشق خریدی و بازآفریدیش
و آفریدی تنهایی را.
خاکساریت را
می ستایم
و تنت را کرنش می کنم
که دستاویز عشقش ساختی
و به آن تاختی بر اندوه
بلور از خاک برآوردی!
بگذار همه دیگر
تن پاک را
فقط به خاک بسپارند!
با پاکی شان!
وه که بودم را
چه معنادادی
از ترجمان نابودن
و من اینک
چه دلگرمم
از هستن
از مرگ - آفرینشگر فریبا.
ای که گاه از تو سرشارم
ولی پُر هرگز
دریابم
که لبریزی ِ از تو
یگانه امید من است.
... و من امروز
در کوچکی ِ خویش
جا خوش دارم و
از بودن تو, معنا.
بر من است آنک
آدم وار
پای بند ِ هبوط ِ عشقوار ِ تو بیایم
و به پاسداشت و تاوان ِ گـُـنه ِ خاکی تو
هم پای تو بر خاک آیم
هرگز به بهشتی دیگر
جز تو
فریفته نخواهم شد.
من به آغوش
تو را دارم و مرگم را
و به جریان ِ پر از راز جهان
روانم
بی نیاز.
در تواَم
باز نمان از من و بگذار
تا به جریان شگفت آور هستی
هم آغوش
بمیریم.
نوزدهم آذر نود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر