۱۳۹۰ آذر ۲۰, یکشنبه

حوّا

دوستت دارم

حوّای من

که آدم را به دیگر راه کشیدی و

خدا را به راه خود.

به بهای گناه

عشق خریدی و بازآفریدیش

و آفریدی تنهایی را.

خاکساریت را

می ستایم

و تنت را کرنش می کنم

که دستاویز عشقش ساختی

و به آن تاختی بر اندوه

بلور از خاک برآوردی!

بگذار همه دیگر

تن پاک را

فقط به خاک بسپارند!

با پاکی شان!

وه که بودم را

چه معنادادی

از ترجمان نابودن

و من اینک

چه دلگرمم

از هستن

از مرگ - آفرینشگر فریبا.

ای که گاه از تو سرشارم

ولی پُر هرگز

دریابم

که لبریزی ِ از تو

یگانه امید من است.

... و من امروز

در کوچکی ِ خویش

جا خوش دارم و

از بودن تو, معنا.

بر من است آنک

آدم وار

پای بند ِ هبوط ِ عشقوار ِ تو بیایم

و به پاسداشت و تاوان ِ گـُـنه ِ خاکی تو

هم پای تو بر خاک آیم

هرگز به بهشتی دیگر

جز تو

فریفته نخواهم شد.

من به آغوش

تو را دارم و مرگم را

و به جریان ِ پر از راز جهان

روانم

بی نیاز.

در تواَم

باز نمان از من و بگذار

تا به جریان شگفت آور هستی

هم آغوش

بمیریم.

نوزدهم آذر نود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر