تو را با خود بردم
به ناکُجای ِ درونم
و به آسمان ِ روحم
به همانجا که مرا نیز
نبودست راهی
تاب ِ آن خلوت ِ دهشتناک
نیاورد دلت با من
و چه تنها ماندی به کنارم
گوئیا هیچ نبودستم
و همیشه
من و تو با هم بودیم
به هیچگاه؛
و مرا وَهم ز آغاز ِ تو آمد
و فرا از
تو گذشت.
... و کنون
- که ام
نیستی -
منم و وَهمی و رویایی
گم در آن خـَلســــۀ بی کس
بی عشق
بی مرگ
در پس ِ آن همه پرواز به بی پایان
نه من از پردۀ تو بازگشودم رازی
نه تو بردی به دیارم راهی.
بهار
هشتاد و هفت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر