مرگ می آید
بی هیچ دیریش یا زود
از آن رو
که در کوته پهنه ی ِ زندگی ِ انسان
هر چند در چشمی کوته بین, دراز
دررسیدنش درازایی نپاید
و تقدیر من آن است
که دریابمش عریان
هر آن
و مرا چیست چنان
تاب چنین حجم
از درد ِ قرون ِ آدمی
باز نمی دانم.
... و من هر روز
زیسته ام مرگم را
مرگ است که می آید
همراه, مرا
می خواند باز
چهره در چهره
دست در دست.
هر شب اکنون
جای ِ آواز و ترانه و غزل
میهمانی شده ناخوانده به گوشم
نجوای پر از وهم
از سردی ِ روزان
از شبهای پر از بغض
از خشکی دلها
از خامُشی ِ نغمه و از بار ستم ها
روا از انسان بر انسان
از غربت هول انگیز ِ خدا
- که فراتر از مسلک و دین بود -
از تاختن بی صفتان بر حرم ِ عشق
از ضجّۀ دل گداز پاک اندیشان
از غیبت پر هراس ِ لبخند.
آری
هر شب این نجوا
آه!
این نجوای شوم
کابوس من است
خواب رُبا
ارمغانش همه تنهایی
همه انتظار و بی تابی.
این گاه ِ فراشُدن ز خویش است
گاهی که سپردن باید
آیینه ی مرگ را به کابوس.
چهارم شهریور هشتاد و هشت