۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

ستایش دروغ


دروغ را گاه می باید ستود

در پَسَش

باید که پوشانید

زشت اندیشی ِ بس کسان را

و فریب را

که با آن

آدمی را از سقوطی هولناک تر

باید رهانید

چون رنگی

که بی معنایی ِ بومی هیچ را

می زیبد

با جلوه ای اندیشه تاب

آه اگر انسان

می کشید رنج ِ راستی بر دوش

چندین گانگی

چند سر برمی آورد؟

آه اگر کوشش به نهفته گری ِ خویشتن ِ خویش

در شکفتگی ِ نهادِ پاک ِ سرشت سر می شد

بهشتی دیگر را

که وعده اش جهانی را فریفت

آرزو بود؟

خدای پیش رو

در آسمان به چه می شد فروخت؟

از پرتاب به آسمان بیزارم

من خاک خود و زمین خود می خواهم

من جان طبیعتم

چه می جویم؟

هان ای جسته ز خویشان و رهیده گان از خاک

ای رمنده گان از دل و بر عرش نشسته گان

از دوزخ من بگریزید

که من

از سوختنم

پاک شدم

از سپهر رنگین شما.

بامداد هفتم آذر هشتاد و نه

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

تنگدلی

به هر سو گوش بسپردم
سخن از تنگی دلهاست
دلی بگشاده می نایافتم
هیچ
درین هیچ سرای گسترده ی گیتی
همه ی تنگی دلها را
کجا
جز در سر انگشتی خُرد
می توان گِرد فرا آورد؟
تلخندی باید
که بزرگی
این همه دل را
به چه کارست!؟
                                       آبان هشتاد و نه

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

نور

می رود

تا به ژرفای من این دود

این آتش

توان سوز

همچو اندیشه

به تا ژرفای مغزم

بی ته و بی راه

در پیش.

در سَرَم

شُشهای باور

نبض راه جاودانی می زنند

بی سو

در فریبا چشم من

دیگر حلولی در نمی گیرد ز نور

نیستم در گوش هیچ آوا

نیوشایی شکفتن در نمی یابد

زبانم بال پروازش

ز آواز و ترانه

در شکسته

نوری امروز از میان ما باز رفت

باز

یک نگاه و یک صدا و یک دل ِ رسته

خموشی برگزید

یک جهان را باز تنهاتر شدیم

***

در خیالم می کشم

انگاره ای از روی تو

بر مزارم ایستاده

با نگاهی رو به زیر

رخت تیره -چون باورت- بر تنت

دست من نیست

خنده ام می گیرد امّا

بی تو هیچم راه نیست

خود تویی راهم

در راه توام.

دهم مرداد هشتاد و نه

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

آرزو

آتشی اینجا

امشب

افروخته است

رقص ِ شعله می زند

طرحی از اندام تو

گرمی اش

هم دمای آن تن بی تاب تو

سوز آتش

سوز فرجام است!

هوش دار!

هوش دار!

ناگهان ماه است

- وه چه زیبا!

لیک با نیش -

که با فریاد شوق می خواند مرا:

هی! کجایی؟!

باز در پس کوچه ها و کوره ره های دلت

عشق

می زند پرسه

کلون آن درِ متروک ِ ترکیده ز خشکی

کوبشی را مانده در حسرت

می کند آواز:

تق تق تق!

دوباره تق و تق!

پرصدا

می گیرد شکستن

های و هوی ِ این سکوت ِ در فضای ِ کلبه را

بیچاره عشق!

نیست؟!

چون دفینه

در میان نقش ها

خط ها و رنگ ها

لا به لای واژه ها

اسطوره ها

استعاره, شبهه ها

در پس ِ آوازها و نغمه ها

در پس ِ دنیا سکوت

بایدش پیدا ناشدن

نامحرمان را دور

کلبه خاموش است اما

پر ز بوی عشق

دیوارها

مات و آرام اند گویی, ایستاده

ولی از هر نگاره

قاب شعر

همهمه از عشق

پر در هواست

شب

شب ِ من

سحر را پیش رو

تاختن دارد سوی پایان

آرزویت

- پر تب آغوشم -

انتظارت می کشد

بشتاب

عمر تنگ است.

جمعه چهارم تیرماه هشتاد و نه

۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

باریکه





به یاریـــگران باریــــکه ی غـــزه و مردم آن پس از

یورش اسراییـــــل به کشتـــــــــی های کمـــک های

انسان دوستانه برای شکست محاصره ی چند ساله ی

بخت برگشته گان غزه


برایت پیاله ی آبی آورده بودم

سرریز ِ خون باز پَسَم دادند

برایت مهر آوردم

کین هدیه ام دادند

و لبخندم را برایت

به گلوله تاخت زدند

زندگی ای که پیشکش آورده بودمت

به چند کُشته ی ناچیز

در برابر چشمان همه آدم سانان جهان

ستاندند

که نه فاجعه ای باشد

نه آمار! *

سراسر جهان باریکه ای بیش نیست

کیستند اینان که باریکه ی زندگی تو را

در همین جهان برنمی تابند؟

پس از آن که آب و نانیت هم نباشد

چند از اینان را مشکلی نخواهد ماند؟

و ماهها نوزادت را پوشکی هم نباشد

شبی لای پای کـَسی شان خواهد سوخت؟!

... و ماییم هنوز در این روزها

که زندگی می کنیم

دست به کاریم و

ایّام به کام است و

روز و شب خوش!

به هم عشق می ورزیم و

جز لبخند چیز دیگری برای دادن نداریم!

باز جغرافی خواهیم آموخت

با نقطه خطهایی به نام مرز

و تاریخ

با آمارهایی * که

برایمان نمره ی قبولی در پی خواهند داشت

و آموزه هایی دیگر:

یکی برای همه,

همه برای یکی!

دیگر عددها هم به تعداد خود معنا نمیدهند

عدد هم عددهای قدیم!

امّا باز

تو دست های مرا

و نگاهم را

به انتظار باش

در یکی از همین باریکه ها

در صبحی نه دیر

از فراسوی نقطه خطی

دست هایمان

هم دیگر را خواهند فشرد

و نگاه هایمان

درهم گره خواهند خورد

بی نیاز از هر زبانی.

* استالین: مرگ یک نفر فاجعه است؛ مرگ هزاران نفر, آمار!

پانزدهم خرداد هشتاد و نه