آتشی اینجا
امشب
افروخته است
رقص ِ شعله می زند
طرحی از اندام تو
گرمی اش
هم دمای آن تن بی تاب تو
سوز آتش
سوز فرجام است!
هوش دار!
هوش دار!
ناگهان ماه است
- وه چه زیبا!
لیک با نیش -
که با فریاد شوق می خواند مرا:
هی! کجایی؟!
باز در پس کوچه ها و کوره ره های دلت
عشق
می زند پرسه
کلون آن درِ متروک ِ ترکیده ز خشکی
کوبشی را مانده در حسرت
می کند آواز:
تق تق تق!
دوباره تق و تق!
پرصدا
می گیرد شکستن
های و هوی ِ این سکوت ِ در فضای ِ کلبه را
بیچاره عشق!
نیست؟!
چون دفینه
در میان نقش ها
خط ها و رنگ ها
لا به لای واژه ها
اسطوره ها
استعاره, شبهه ها
در پس ِ آوازها و نغمه ها
در پس ِ دنیا سکوت
بایدش پیدا ناشدن
نامحرمان را دور
کلبه خاموش است اما
پر ز بوی عشق
دیوارها
مات و آرام اند گویی, ایستاده
ولی از هر نگاره
قاب شعر
همهمه از عشق
پر در هواست
شب
شب ِ من
سحر را پیش رو
تاختن دارد سوی پایان
آرزویت
- پر تب آغوشم -
انتظارت می کشد
بشتاب
عمر تنگ است.
جمعه چهارم تیرماه هشتاد و نه