۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

آرزو

آتشی اینجا

امشب

افروخته است

رقص ِ شعله می زند

طرحی از اندام تو

گرمی اش

هم دمای آن تن بی تاب تو

سوز آتش

سوز فرجام است!

هوش دار!

هوش دار!

ناگهان ماه است

- وه چه زیبا!

لیک با نیش -

که با فریاد شوق می خواند مرا:

هی! کجایی؟!

باز در پس کوچه ها و کوره ره های دلت

عشق

می زند پرسه

کلون آن درِ متروک ِ ترکیده ز خشکی

کوبشی را مانده در حسرت

می کند آواز:

تق تق تق!

دوباره تق و تق!

پرصدا

می گیرد شکستن

های و هوی ِ این سکوت ِ در فضای ِ کلبه را

بیچاره عشق!

نیست؟!

چون دفینه

در میان نقش ها

خط ها و رنگ ها

لا به لای واژه ها

اسطوره ها

استعاره, شبهه ها

در پس ِ آوازها و نغمه ها

در پس ِ دنیا سکوت

بایدش پیدا ناشدن

نامحرمان را دور

کلبه خاموش است اما

پر ز بوی عشق

دیوارها

مات و آرام اند گویی, ایستاده

ولی از هر نگاره

قاب شعر

همهمه از عشق

پر در هواست

شب

شب ِ من

سحر را پیش رو

تاختن دارد سوی پایان

آرزویت

- پر تب آغوشم -

انتظارت می کشد

بشتاب

عمر تنگ است.

جمعه چهارم تیرماه هشتاد و نه

۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

باریکه





به یاریـــگران باریــــکه ی غـــزه و مردم آن پس از

یورش اسراییـــــل به کشتـــــــــی های کمـــک های

انسان دوستانه برای شکست محاصره ی چند ساله ی

بخت برگشته گان غزه


برایت پیاله ی آبی آورده بودم

سرریز ِ خون باز پَسَم دادند

برایت مهر آوردم

کین هدیه ام دادند

و لبخندم را برایت

به گلوله تاخت زدند

زندگی ای که پیشکش آورده بودمت

به چند کُشته ی ناچیز

در برابر چشمان همه آدم سانان جهان

ستاندند

که نه فاجعه ای باشد

نه آمار! *

سراسر جهان باریکه ای بیش نیست

کیستند اینان که باریکه ی زندگی تو را

در همین جهان برنمی تابند؟

پس از آن که آب و نانیت هم نباشد

چند از اینان را مشکلی نخواهد ماند؟

و ماهها نوزادت را پوشکی هم نباشد

شبی لای پای کـَسی شان خواهد سوخت؟!

... و ماییم هنوز در این روزها

که زندگی می کنیم

دست به کاریم و

ایّام به کام است و

روز و شب خوش!

به هم عشق می ورزیم و

جز لبخند چیز دیگری برای دادن نداریم!

باز جغرافی خواهیم آموخت

با نقطه خطهایی به نام مرز

و تاریخ

با آمارهایی * که

برایمان نمره ی قبولی در پی خواهند داشت

و آموزه هایی دیگر:

یکی برای همه,

همه برای یکی!

دیگر عددها هم به تعداد خود معنا نمیدهند

عدد هم عددهای قدیم!

امّا باز

تو دست های مرا

و نگاهم را

به انتظار باش

در یکی از همین باریکه ها

در صبحی نه دیر

از فراسوی نقطه خطی

دست هایمان

هم دیگر را خواهند فشرد

و نگاه هایمان

درهم گره خواهند خورد

بی نیاز از هر زبانی.

* استالین: مرگ یک نفر فاجعه است؛ مرگ هزاران نفر, آمار!

پانزدهم خرداد هشتاد و نه

رنگین کمان

می روی باز

وز پس ِ هر گامت به رفتن

کویر انتظاری بر جای

و منم باز

آن که باید

کویرها به عمرها بپیماید

دیر نیست

یک روز که

من در کویر جان وا می نَهَم

امّا تو پرواز کن

به جایی که دستانت از آنجایند

تو را گزیری نیست

روح وحشی تو

بر زمین تاب نخواهد آورد

بیهوده بر خاک تو را فرونشانده اند

خط ها و رنگها

دنباله های رنگین کمانند

که در یک روز بارانی آفتابی

با خود تو را به آسمان خواهند کشید

من هنوز به انتظارم

باز آمدنت را

با دستان پُرَت

که رنگین کمان را

به آغوشی شهوتناک

درکشیده اند.

چهاردهم خرداد هشتاد و نه