۱۳۹۱ مرداد ۱۲, پنجشنبه

هم نفس


جان می کـَـنـَم
اما در نفسهای تو
که همه را زندگی اند و مرا
مرگی
 که می تپد به هر دمم
          به هر رگم

چه بوسه ها, بی تاب
لبانم را دوخته و زبانم به بند کشیده اند
که تا کی بر شانه هایت فرود آیند


...و آن چه تنها مرا مانده
این لحظات اند
که سرشارند از بودن تو

هر صبح که روزی نو
به آغاز می شود
من
چون پریشادی سرمست
رستاخیز بودنت با من را
به جشن و
خورشید و خورشیدواره گان را
به کرنش می نشینم  
باز زیستن را می آزمایم
که بی تو
بی عشق
زندگی
خود مرده گی ِ پیکره های تندیس گون ست و
با تو
مرگ
عین زندگانی و رستن.

                             دوازدهم مرداد نود و یک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر