زندگی یعنی
لحظه های بودن تو
که دریغشان یعنی مرگ
من در لحظه های با تو
رهایی را چشیدم
و دریافتم
رستگاری را
با تو
من آسمان را آزمودم
و پرواز را
من
در شمارش لحظه های بی تو
- که تک تک
شان سپری به هزاره ای گشتند -
فرسودم و
کهنسال شدم
وینک
من در خود
به محاکمه نشسته ام
خویشتن را
در من جهنمی برپاست
از دردها
وز نابخردیهای آدم-نمایان
که سرشارند از پوشال و ادعا
می بارد باران
هر قطره پیام آوری ست
آوایی از تو
می بارد اشک
هر قطره ستایشگری ست حضورت را
حضوری که بهشتی ست به گستره ی تو
آه اگر پایانی ست از تو مرا
آری
من از تو آسوده خواهم گذشت
بی حسرتی
که هر آن از بودنت را
نیایش کردم
خطوطت را ستودم
نگاهت را پرستیدم
و در عشق جوشیدم
زندگی را باور گرفتم
و هیچ آنی را باتو
به خود نماندم و
اما تو...
بامداد دهم بهمن نود و یک