۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

زندگی




زندگی یعنی
لحظه های بودن تو
که دریغشان یعنی مرگ

من در لحظه های با تو
رهایی را چشیدم
و دریافتم
رستگاری را

با تو
من آسمان را آزمودم
و پرواز را

من
در شمارش لحظه های بی تو
          - که تک تک شان سپری به هزاره ای گشتند -
فرسودم و 
کهنسال شدم

وینک
من در خود
به محاکمه نشسته ام
خویشتن را
در من جهنمی برپاست
از دردها
وز نابخردیهای آدم-نمایان
که سرشارند از پوشال و ادعا

می بارد باران
هر قطره پیام آوری ست
آوایی از تو
می بارد اشک
هر قطره ستایشگری ست حضورت را
حضوری که بهشتی ست به گستره ی تو

آه اگر پایانی ست از تو مرا
آری
من از تو آسوده خواهم گذشت
بی حسرتی
که هر آن از بودنت را
نیایش کردم
خطوطت را ستودم
نگاهت را پرستیدم
و در عشق جوشیدم
زندگی را باور گرفتم
و هیچ آنی را باتو
به خود نماندم و
اما تو...
                                                بامداد دهم بهمن نود و یک

۱۳۹۱ دی ۱۲, سه‌شنبه

غمگِــن



غمگِن
بیا
بیا که تو غمگِن
و من نیز؛
تو پرده دریده از پست اندیشیها
و من از نامردمیها
بیا که در این همنشینی ِ زخم آگین ِ درداندود
در هم
    غوطه ای خوریم
و در این جشنواره ی غمگسارانه
و از این تنیده گی ِ پردرد
در هوایی از بی خودی
  بلولیم
       لختی
شاید
همدردی
زادنی گیرد.

اینجا
میزبانی نیست
و نیز میهمانی,
اندیشه
در سفریست دور
و ما گم
بی آن.


       دی نود
شب سال نو میلادی