این شبهای ِ باران زده ی بی تو
کم از یتیمیِ کودکی نیست
و بی تو
بویِ خاکِ برآمده از باران و
بویِ سوختنِ هیزم ِ خیس
به بویِ نانِ تازه ی دستِ همسایه ی در گذر می ماند، به دماغ دخترکِ فقیرِ کوچه.
هر نداشته ای داغ به دل نمی گذارد
اما تو رَحْم ات
به مغزِ استخوان هم نیامد.
بامداد هشتم آذر نود و دو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر