۱۳۹۱ خرداد ۲, سه‌شنبه

باران


از لابه لای نوشته های دیرین


شب هنگام است و باران باز ســرداده ترانه
به رقص آورده در سینه دلم بانـــــگ چغانه
به وجد آورده دل را یاد تو امشـــــب دوباره
چو پروانه به گرد شمع رویت عاشــــــــقانه
خیال روی ماه و خط و خال و تاب گیســـوت
مرا در دم کشاند پیش جام می شــــــــــــبانه
شبان ما را حکایت تا سحرگاهان همین است
چه دانی کاتش عشق چون کشد در دل زبانه
اگر چه عاشقانی بس به کویـــــــت راه دادی
ولیکن در وفا چون من نیابی زیـــــــن میانه
منم رسوای عشق تو, تو رسوای دل مــــــن
که دیری ست از لب لعلت مرا بر لب نشــانه
بیا و دلبرا کوته کن هجران را حکایــــــــــت
درازایی ندارد عمر ما در این زمـــــــــــــانه

بیست و ششم اسفند هفتاد و یک
          دو و چهل دقیقه ی بامداد

۱ نظر: