ما سزاوار نبودیم
زمین
را
که به ما بخشید
گوارایی و آرام و
پناهی
همچو گهواره ی رام
و چه تاختیم ما بر آن
و
چه شرنگی و پلشتی
سرازیرِ کامش کردیم و
روی زیبا و مهربارش
را
چه خراش نازنینی
دادیم
ما سزاوار نبودیم
آسمان
را
که به رقص آورد
تن ما با باران و
جانمان را به
نوازشگریش با باد و
سر داد ترانه با برگ
و شگفتا چشمی که
نواخت از ما
به کرانه های
اخترانش,
وه!
و چه ما زیبا
آلوده ی هر تیره گی دست
و دلش ساخته ایم!
و چه پاک شسته ایم از
او دست!
ما سزاوار نبودیم
عشق
را
ما نه مهری ریختیم
نه گذشتیم و
نه گذاشتیم
ما دریدیم هر چه بود
و به گمان
پیش تاختیم
به پیروزی و سرمستی
ما فروریختیم
شرم خویش و عصمت عشق
ما نه فرجام بدیدیم و
نه چشمی دیگران را
برگشودیم
و نه آوایی شنیدیم
ما
سزاوار نبودیم
زمین و آسمان را
عشق را
ما زمین را
آسمان و عشق را
روسپی انگاشتیم
هر چه ناباید
بایدش کردیم و کردیم
هرزه ما بودیم
بَداندیش و
بَداِنگاره.
یازده شهریور نود و دو