از لابه لای نوشته های دیرین
درین وادی دگر دلداده ای نیست
که دلداران آن را غمزه ای نیست
به مسجد عابد پاکی نباشد
به میخانه دگر میخواره ای نیست
کجا عابد گذارد سر به سجده
که در مسجد دگر سجاده ای نیست
چنان ساقی به جام می ظنین است
تو گویی اندرونش باده ای نیست
چنان دربند عشرت خلق اسیرند
که ایزد را توگویی بنده ای نیست
رها کن مسجد و میخانه را هم
که آنجا جز ریا افسانه ای نیست
صداقت را کجا یابی خریدار
چو صدق اینجا به از بازیچه ای نیست
چه سوزی شمع خوش باور چو گردت
برای سوختن پروانه ای نیست
به شیدایی دلم آماج کین شد
خدایا عاشقان را چاره ای نیست
دلم صد پاره دست این و آن است
دگر خود را دریغا پاره ای نیست
درین ورطه به عشقت تو رضا باش
اگر در این جهان معشوقه ای نیست
بیست و شش مهر هفتاد و دو