۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

پیش بهار

آه

قطره های باران!

دیر بود

          فراموششان کرده بودم

اما آنقدر زیبا و دلنشین هستند

- چون بهار و هوایش -

آنقدر دل انگیز

که خود را بر یاد ِ بی یاد و باور من بنشانند.

 

 

راستی بهار!

.

.

.

بهار است راستی!

بهار هم رفته بودم از یاد

ای وای بر من

پس از برایم چه ماند؟

که خواهد نواخت مهربانتر از بهار

دل زمستانی مرا

که برده امش از یاد؟

وز من بی مهرتر بر بهار که؟

 

 

بهاری که زندگی ست

          نوزندگی ست

بهار ماندن است و امید

لبخند است و گرم دلی و صبر

بهار جوشش بودن است

اما در بهار هم می شود مُرد!

با بهارهم می توان تنها بود!

 

 

بهار!

دلی برای دادنم نیست

نگذاشتند.

من مرده زیستن می کنم

بهارا

تنها زشتی بر پهنۀ رنگ رنگ و زیبا و پویایت

زندگی من در توست.

بهار!

با تو

من

باز شعر می نویسم,

آنها شراب می نوشند

باید بمانم؟    

                    پایان اسفند هشتاد و شش

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر