من آمده ام
تا تو را
و رنجَت را
بر دوش کشم
من آمده ام
تا جورکش ِ دردهای تو باشم
و شبها ی تو را پاس بدارم
برای تو بگریم و
از بودنت
نـَفـَس بکشم
زخمهای شانه های من
نِشیمَن ِ گران غمهای توست
من هستم
من هستم تا هر چند لختی
زیر ِ بار ِ غصّه های تو را بگیرم
تا
– حتی یک روز –
تو در برزخ ِ بودن و زندگی
دشواری ِ توانسوز ِ تنهایی را
اندکی از یاد ببری
من هستم
هستم تا بشکنم از بی یادیهای تو
و هستم تا تجربه کنم
لبخند را در آمیزشی با اشک
از سرمستی های ِ سرخوشانۀ تو
در این بادیۀ همه گریزان.
نگاه کن!
کوران
همه از چراغ به ستوه اند!
و سواره گان ِ فریب و نیرنگ
فریاد کشان بانگ ِ ناله از دروغ برسر دارند!
عربده سُرایان
شِکوه مند ِ برهوت ِ سکوتند!
و هوارکشان
به سوگ ِ آواز نشسته اند!
همه بیزارند از آنی که همانند!
راستی را به بهای یک غرور گردن می زنند
بر عشق تاس های بخت و قمار می ریزند
در گورستان سیزده به در می کنند و
نـَفـَسهای ِ آبستن از ترانه را می بُرند
لبهای ِ حریص و خیس ِ عشق را می دوزند و
بر پاکی و بـِکارَت ِ آن
سنگین دلانه می تازند
من هستم
من هستم تا تو بردبار ِ من ِ ناکوک باشی و
شکیبای اینهمه تصویر
بر پردۀ زندگی.
تنگنای غروب ِ غریبی ست
هوایی برسان.
آبان هشتاد و هفت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر