۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

من هستم



من آمده ام

تا تو را

و رنجَت را

بر دوش کشم

من آمده ام

تا جورکش ِ دردهای تو باشم

و شبها ی تو را پاس بدارم

برای تو بگریم و

از بودنت

          نـَفـَس بکشم

زخمهای شانه های من

نِشیمَن ِ گران غمهای توست

من هستم

من هستم تا هر چند لختی

زیر ِ بار ِ غصّه های تو را بگیرم

تا

     – حتی یک روز –

تو در برزخ ِ بودن و زندگی

دشواری ِ توانسوز ِ تنهایی را

اندکی از یاد ببری

من هستم

هستم تا بشکنم از بی یادیهای تو

و هستم تا تجربه کنم

لبخند را در آمیزشی با اشک

از سرمستی های ِ سرخوشانۀ تو

در این بادیۀ همه گریزان.

نگاه کن!

کوران

همه از چراغ به ستوه اند!

و سواره گان ِ فریب و نیرنگ

فریاد کشان بانگ ِ ناله از دروغ برسر دارند!

عربده سُرایان

شِکوه مند ِ برهوت ِ سکوتند!

و هوارکشان

به سوگ ِ آواز نشسته اند!

همه بیزارند از آنی که همانند!

راستی را به بهای یک غرور گردن می زنند

بر عشق تاس های بخت و قمار می ریزند

در گورستان سیزده به در می کنند و

نـَفـَسهای ِ آبستن از ترانه را می بُرند

لبهای ِ حریص و خیس ِ عشق را می دوزند و

بر پاکی و بـِکارَت ِ آن

سنگین دلانه می تازند

من هستم

من هستم تا تو بردبار ِ من ِ ناکوک باشی و

شکیبای اینهمه تصویر

بر پردۀ زندگی.

تنگنای غروب ِ غریبی ست

هوایی برسان.

                             آبان هشتاد و هفت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر