چشمانت مرا به زندگی فرامی خوانند
و به راستی
اگرم خاطر لبخندیت نبود
بودنم را ز چه رویی بود؟
اگرچه همین زندگی
مرگی ست مرا اندک اندک
و به هر خاک نشاندم
و به زانو
بردۀ منـّت هر ناکسی درآورد
و حسرت حتی یک فریاد
بر گلوی تاولین از هزار بغض ناترکیده گذارد
تو بدان
- حتی پس از من –
که این همه را
نگاه تو ساخته مجبورم.
نگاهی که
تنها شیرینتر از مرگ, مراست.
هراس من از مرگم
هراس نیستن نیست
همه این ست پس از من
چه کسی داردت اینسان دوست؟
چه کسی را یاراست
تاب این خِفـّتها که به مهر تو
کشیدن باید دوشی؟
ترس من از مرگ
همه این ست پس از من
چه کسی خواهد راند
نازخوابی همه از دیده
تا سحر
محض تماشای نگاهی خاموش
زتو؟
و چه کس
بامدادان را
همه بیدار نشیند به تماشاگه رویایت؟
وچه کس
دارد امید به لبخندت
که طلوعی ست
صبح ِ هر روز ِ مرا؟
من
همه آرزو به دیدار توام هر دم
همه سرشار ز بودن ِ تو, هر آن
به نگاهی مهمانم کن
دیگربار.
بامداد دهم فروردین هشتاد و هفت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر