از تو وام دارم:
با شنیدن آن همه حرف از چشمانت
فراموشم می شود
آن همه عذابی که از ندیدنت می کشم.
حرفهای دلریزی از آن اثیری چشمانت
که از پس ِ این فرسایش ِ جان تا مرگ
- آن عذاب که گویی پایانیش نیست -
به ناگاه
با دیدارت
در احساسم جریان می یابند
و من
لمسشان می کنم؛
با همۀ وجودم
خاکی و ناخاکی.
اما بودن ِ توست که باید باشد.
عذاب ِ من
دیدن ِ من
باشد
یا نباشد
نیست فرقی.
ولی نه ...
چرا هست!
دیدارت
بهانۀ ماندن است
من را
همه را.
بیست و هشتم آبان هشتاد و پنج
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر