دیشب
بهشت آغوش گشاده بود
و تو به ناز
میهمان بستر من بودی
و من
میهمان و مست ِ حضور تو
و تا سحر
نفسهای تو
ر ِنگ ِ گوشنواز ِ زندگی را
بر صحنۀ روح من
می نواختند.
بی خبر از من
تو آرمیدی
و در پس ِ پلکهای فروخفتۀ خاموشت
- که دیوان همه شعرها و کتاب همه آواهای جهانند-
غوغای آتشبازی قلب من پنهان بود
و این سرنوشت شیرین من است
من محکوم ِ گواراترین کیفر ِ زندگیم
که درک بودن توست.
دوازدهم آبان هشتاد و هفت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر