بیا که آمدنت را
آنگونه که من به پای نشسته ام
جهان ِ سرد
به انتظار بهار ننشسته.
بیا که طنین آواز غمبارت
که از دور
گوشهای نیوشا را می نوازد
شکایت دل همۀ آدمیست.
بیا که حضورت
مرهم ِ زخم دردهای عشق افکنی ست
که در آستانۀ زمستانی بی گذشت و بی پایان
در هلهله و غوغایند.
بیا
بیا که دیگر اشکها را یارای ایستایی و انتظار نیست
و کویر ِ گونه ها بی امان تشنه اند و بی شکیب.
بیا که
هیچکس تو نیست.
بیا که امید ِ دیگر دیداری نیست.
بیا که در نیستیت
هستی نیست.
بیا که دستانت را
از دیگر جهانی
جشن ِ آغازی رهاوردست, ما پایانیان را.
بیا که تنت
روح ِ بودنست و
روحت
افسانۀ جاودانگی
در دیگرسو.
ششم دی هشتاد و شش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر