مرا با تو چه سر ِ وداع
که نخست روز
واپسین سخن با تو رانده بودم
و خود نیز رمیده.
چه بی مهر طلوعی به سحر داشت خورشید و
چه بی رنگ بهاری درآمیخت با من این صبح
پس از تو.
شقایق نگران
با نیم نگاهی
سرریز ِ یک آسمان حرف.
زندگی بی عشق
چه حماقتی ست!
و با آن چه حماقتی
بزرگتر!!
همه را چشم به راه صبح
اما مرا به شب ِ آرام.
کاسته جانم را
تا شب هنگام که به انتظاری تن فرسا
برای اندک نفسی
بایدم بنشستن باز
رمقی خواهد بود آیا
که برهاندم از این بُهت ِ بی پایان؟
شب!
ای تنها دور ِ از رنگ به رنگی!
باز تویی
باز من
تنها
بی رنگ.
یازدهم اردیبهشت هشتاد و شش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر