امشب تو را به بسترم راه نیست
که در خونم
در خون
صدای خرد شدن استخوانهای جوانی
به دست تهی اندیشی گرسنه شکم
در سرم
چونان جویدن سگی, استخوانی را
مغزم را می ساید و می فرساید
و من می اندیشم
بی اندیشگی ِ انسان تا چند قرن دیگر؟
امشب
آغوش ِ بازی برایت ندارم
که دغدغه ی این غم نوشت
ویرانم کرده
چه
واژه ها از من گیج ترند اینبار
و دیگر
به شوق ِ دیرین
و به شیطنت ِ هر بار
نمی خوانندم
گویی همین را می گویند دق کردن!
نه بغضی که مرا به خود مشغول دارد
نه اشکی که اندک آرامی
نه فریادی که اندیشه را بـِدَراند
و من
تنها
تـَن های دیگر را در انتظارم
که بغض مرا پاره کنند
تا رهایی را فریاد کنم
فریاد کنیم
گوش سپرده ام به آواهای دور
که از بامها
در دل شب
رنگین کمانی اند
برخاسته تا ژرفای دلهای کر
نه هفت که هفتاد رنگ
بر جهیده بر دلهای کوررنگ
و صداهای گوش خراش خیابان
- که شاید از پرده ی آهنین ِ گوشهای ِ دلسنگ
راهی به درون بجویند -
و زخمهای مرا
برای فردای آزاد
می تراشند
فردایی هم هست
فردایی هم هست اگر حتی من نباشم
توخواهی بود.
بیست و چهارم خرداد هشتاد و هشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر