یکه در یک برهوت
از نمایش
بی خودی
ناراستی
آراسته
من نشسته بر سر سنگ مزارم
و گرفته دم ز آوازی
به دلگیری
و درآن حسرتی
از بودنی.
بودنی
از هست تو.
... و گواراتر دراین یک سر سرای خشک و بی تو
آبی از جنس زلالت
نیستم.
تازه جانی
جسم بی اندازه ام را لیک
تشنه خواهم مرد
بر گورم
که نوشی نیست از خردیت و نادانستنت
تنپارۀ اندوده مرگم را.
تشنه ام.
محتضر بر خاک.
چشم برباران تو:
سیل دانستن
شکفتن
زندگی
یک عشق
یک بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر