آن دم که در خانۀ خود
بیگانه ترین کـَس تویی
دیگر پایان کار است
دیگر نمی توان هیچگاه خود بود
همیشه مهمان ِ خودی
و دیگر خلوت با خود
رویایی بیش نیست
دروغ و نکبت اندیشی که شیهه کشید
هنگامه ایست
که دیگر سکوت و خفقان نیز چاره ای نمی سازند
باید رفت
خود که در تو سالهاست کشته ای بوده
تنی مانده, بی خود
که کشتن آن را چه سود
یا نکشتنش
راستی
دم ِ مستی
چه کوتاه دمی از فراموشی ست
و در این زهرماری زندگی
چه گران است همان چند دم کوتاه
چهارم فروردین هشتاد و هشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر