من که سرهم شده از ناخویشانم
به چه خویشی دل خوش دارم؟
به نگاهی
سرشار ز مستی و ندانم ها
تن ِ بی خویش ِ توانمندنما را
بر پهنۀ آئینه ستودم!
وه وه!
منم اسطورۀ هستی!
باز استاده به قامت
ز گناهان و جفاها و ز تن فرسائیها
شور مستی, سرخوشی, نا آگهی
بار ِ دیگر خواهدم رفت از وجود.
گاه ِ بی گاهیست
اینک این من
بی توان.
در برابر,
بی نهایت ذرّه های پرتوان ِ ساختارم
در همان من
شور ِ ذرّات ست برپا.
رو به پایان ست, من.
گویم آنک رو به من:
در تو نیست
یارای ِ نگاهی باز
صورت ِ آئینه را
حتی!
یکسر آهنگی.
سرود مرگ
نیستی.
هیچ و هیچ و
هیچ ِ هیچ
...
دیگر آن اندوه و اشک و عشق هایم را چه سود؟
بوی تو
آری آرَد یک دم آرامی ز ِ یادت
ای دریغ
کین خود آن مستیّ ِ دیگرباره است.
آخرین جملۀ هر قصّۀ هر کس
بستری
مَرگی
سرانجامی
چو هیچ.
هفدهم آبان هشتاد و شش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر