مرا پرواز دادی و بال و پر گشودیم
تا اوج
آنجا که خیال را نیز ره نبَرَد.
و مرا
- چشم به آبگیری -
ره بردی
تشنه و لرزان
از آن دوربالا
و پیکر من
سرشار
مست
از تو
از آب.
چشمانم را بستم
فرواندازم
پیکرم را
بر امید ِ آب
خنکا
سیراب...
... و ناگاه
سوختم
بر شن های
سراب.
بیست و پنجم دی هشتاد و پنج
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر