۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

سراب

مرا پرواز دادی و بال و پر گشودیم

تا اوج

آنجا که خیال را نیز ره نبَرَد.

و مرا

- چشم به آبگیری -

ره بردی

تشنه و لرزان

از آن دوربالا

و پیکر من

سرشار

مست

از تو

از آب.

 

چشمانم را بستم

فرواندازم

پیکرم را

بر امید ِ آب

خنکا

سیراب...

 

... و ناگاه

سوختم

بر شن های

سراب.

 

                 بیست و پنجم دی هشتاد و پنج

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر