۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

رفتن تو

آمدنت زندگی را سرود و

اشک ِ رفتنت

بودن را.

چه امیدبار ترانه ای در دلها نشست  و

چه نگاه ها در چشمها بارید و

چه اشکها بر صحنۀ گونه ها به رقص آمدند.

بر همه

سپیدی گستراندی و

اکنون

چگونه باز بر سیاهی, چشم رو کنم؟

مرهم ِ دیرپا زخمهای ِ دلت کو؟

با خود

از من

جز نمک چه زادی همراه کردی؟

                           سی ام  دی هشتاد و شش

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر