۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

دلتنگی


دلتنگم آنسان

که حتی شعری

بر دفتری بنگارم

شعری که درین روزگاران غباراندود

همه ی زبان آدمی ست

همه ی اندیشه

همه ی زندگی

همه درد

 

عشق را پیمودم

تا پایان ِ پرستش ِ یک هرزه

تا پایان ِ کُرنش ِ یک کودک

تا سرانجام ِ دین

تا بیکران ِ طبیعت

تا انتهای ِ چندِش بار ِ پاکی ِ آنگونه

و انسان را رانده یافتم از بهشت و نفرینی

از بی اندیشه گی

از گذاردن ِ بار خویش بر گـُرده ی خویشان

از فراموشی ِ خویشی

از فراموشی ِ خویش

آنچنان گم

در پس ِ اعصار

که بازنیابد هیچ

خویش از خویش

 

بهشت

در آزاد اندیشیدن ِ ما بود

در انسان بودن

در عشق پراکندن

و آنگاه که سیب نیندیشیدن را چشیدیم

و انسانیت را از خود راندیم

زادیم شیطان را و

رانده شدیم تا خاک

به دست خویش.

                                                                                               تیر ماه هشتاد و هشت

۱ نظر:

  1. اين روزها، دلتنگي از همه بيشتر آزار ميدهد. گويا بي‌دليل دلتنگ چيزي خيالي ميشوم، بعدتر ميبينم دقايقي طولاني به جايي خيره نگاه كرده‌ام و عايديش هيچ از هيچ بوده برايم. انگار نبودم كسي كه از تك آهنگي حتي ناآشنا كيفور ميشدم، چپ و راست فيلم ميديدم و به نمايش‌هاي گاه‌وبي‌گاه دلخوش بودم. بايد تمامش كنم! از دوست‌داشتني‌ها نبايد گذشت

    ...

    اين اولين حضور من همراه با نوشتن در منزل ِ تازه‌ايست كه به پا كردي. چه خوب كه همه‌ي دستنوشته‌هاي قبلي هم به اينجا منتقل شده. چند روز قبل وبلاگ (منظورم همينجاست) تمام و كمال بالا نمي‌امد. گفتم شايد عكسي، آهنگي، ترانه‌اي چيزي رويش سوار كرده باشي. به هر حال اينبار موفق شدم. تبريك و اميد كه به اين فضاي تازه خو كنم و مثل قبل پاتوقش كنم

    خلوت گزيده را به تماشا چه حاجتست
    چون كوي ِ دوست هست به صحرا چه حاجتست

    پاسخحذف